معجزات امام علی بن موسی الرضا( علیه آلاف التحیة والثناء )که به امر حضرت آیت الله العظمی بروجردی (قدس سره ) جمع آوری گردید.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله ربّ العالمین و الصلاة و السلام على خیر خلقه محمّد وآله الطیبین الطاهرین ولعنة الله على أعدائهم ومخالفیهم ومعاندیهم ومبغضیهم ومنکری فضائلهم ومناقبهم أجمعین من الآن إلى قیام یوم الدین.
وبعد؛ مخفى نماند که در تاریخ شهر ربیع الثانی سنهی یکهزار و سیصد و چهل و هفت هجرى حضرت مستطاب شریعتمدار، ملاذ الأنام، مروّج الأحکام، حجّة الإسلام والمسلمین، محیى مراسم حضرت سید المرسلین آیة الله تعالى فیالعالمین سیدنا و مولانا الأعظم زائراً للحرمین الشریفین آقاى الحاج آقا حسین الطباطبائی البروجردی ـ متّع الله المسلمین بطول بقائه ـ تشرّف ثانی آن جناب به ارض مقدّس مشهد مطهّر حضرت ثامن الأئمّة الهدى ـ روحی و أرواح العالمین له الفداه ـ بود و چون در سفر اوّل حضرت امام رضا صلوات الله علیه معجزات و کرامات و توجّهاتى مخصوص در چند شب جمعه به مرضا فرموده بودند و آن جناب دیده و شنیده و تحقیقاتى فرموده بودند و معلوم شده بود، و لیکن متأسّفانه آن معجزات ضبط نشده بود.
لهذا در این سفر تحقیقاتى فرموده که شاید ازآقایان مقدّسین و اخیار کسى آن کرامات و معجزات را نوشته باشد، تا این که معلوم و محقّق شد که جناب مستطاب عمدة الأخیار وزبدة الاتقیاءآقاى آقا میرزا ابوالقاسم خان زید توفیقه ـ که سالهاست در ارض مقدس مشرّف و غیر ازآن توجّهات به مرضا چند معجزه و کرامت دیگر ضبط و نوشته بودند و اراءی حضور مبارک حضرت حجّة الإسلام ـ مدّ ظلهالعالى ـ داده و حضرت ایشان به حقیر امرفرمودند که از روى کتاب جناب ایشان استنساخ نمایم، لهذا این حقیرفقیر سراپا تقصیر، گرفتار به دام وسوسهی شیطانى، خادم العلم، أقلّ الحاج أحمد بروجردى ـ عفى الله عنه ـ گماشتهی حضرت مستطاب آیة الله ـ دام ظلّه ـ این معجزات وکرامات را از روى نوشتهی جناب ایشان به رشتهی تحریر در آورده، اُمید است ازقارئین، این حقیر را از دعاى خیر فراموش نفرمایند. انشاء الله.
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
الحمد لله ربّ العالمین [کما] هو أهله ومستحقّه والصلاة والسلام على خیر خلقه محمّد وآله الطاهرین المعصومین.
أمّا بعد، حقیر أبوالقاسم ابن على طهرانى در سنهی یکهزار و سیصد و سى و نه هجری از طهران حرکت نمودم به عزم عتبه بوسى و زیارت حضرت ثامن الأئمّه ـ علیه آلاف التحیة والثناء ـ حال چهار سال است ـ که بحمدالله تعالى ـ توفیق رفیق گشته درارض اقدس و مشهد مقدّس مشغول عتبه بوسى هستم، معجزاتى که از حضرت مشاهده نمودهام و شنیدهام از خودِ طرف، این است که مىنگارم که مؤمنین مطالعه نموده قلوبشان مسرور و منجلى شود، انشاء الله. و حقیر را به دعاى خیر یاد و شاد فرمایند انشاء الله تعالی.
معجزهی اوّل:
حقیر ابوالقاسم ابن على، رفیقى دارم که اسم ایشان میرزا زین العابدین خان [و] اهل طهران است، آدم خیلى مقدّس و اهل عبادت و فعلاً حیات دارند، ایشان هفت ماه، قبل از تشرّف حقیر به ارض اقدس مشرّف شده بودند ، در مراجعت به طهران در ارضِ راه رفیق [وهم] سفرى براى ایشان پیدا مىشود، بعد از چند روزى معلوم مىشود که این شخص بهایى است، مذاکرات زیادى با هم مىکنند و چون بهایىها منکر معجزه هستند به میرزا زین العابدین خان مىگوید که: شما قایل هستید که امام شما حیات و مماتى براى او نیست و داراى معجزات است حال که در بین راه سوار هستیم و می رویم، حضرت امام رضا علیه السلام یک قرص نان گرم به شما بدهد و شما به من بدهید، تا من ببینم شما راست مىگویید.
میرزا زین العابدین خان مىگوید: حالم به نحوى منقلب شد که بى اختیار گفتم الآن، دستم را به تندى بردم زیر عبا دیدم یک قرص نان داغِ داغ به دست من داده شد، فوراً دادم به دست او، رنگ او متغیر شد، عوض این که متنبّه شود بدتر اسبابِ غرض او شد.
معجزهی دوم:
در سنهی هزار و سیصد و سى و نه(هجری) که حقیر در ارض اقدس بودم کُلُنل تقى خان(1) با دولت طرف شد و تمام ارض خراسان در تصرّف ایشان بود، قشون فرستاده بود به تربت مشغول جنگ بودند، سید میرزا آقا نامی ـ که فعلاً زنده است و در مشهد مقدّس حالا مشغول دست فروش است و اهل سبزوار است - این سید میرزا آقا در ادارهی ژاندارمرى توپچى بوده است.
کلنل محمّد تقى خان یک گارى فشنگ وباروت به توسّط شش نفر توپچى ـ که یکى همین سید میرزا آقا باشدـ مىفرستد به تربت، در ارض راه سید میرزا آقا روى صندوق باروت نشسته بوده است.
یکى از توپچىها سیگارمىکشد آتش سیگار مىرسد به صندوق باروت و فشنگ ها یک مرتبه تمام آتش مىگیرد، سه نفر فوراً هلاک، دو نفر زخمدار مىشوند.
سید میرزا آقا مىگوید: یک مرتبه دیدم قوّهی باروت درب صندوق باروت را با من حرکت داد، ده دوازه زرع به خطّ مستقیم برد بالا دو مرتبه راست افتادم در همان صندوقِ باروت، دو پاى ایشان از دمِ نشیمن تا دمِ پاشنهی پا، گوشت پوست رگها مىسوزد.
این سه نفر زخمى را مىآورند به مشهد در مریضخانهی قشونى و مشغول معالجه مىشوند، بیست روز، یا یک ماه در آن مریضخانه بودند، تا کلنل تقى خان کشته وحسین آقا امیر مشرف با قزّاق وارد مشهد [میشود] و این سه نفر زخمى را از مریض خانه بیرون مىکنند.
سید میرزا آقا را مىبرند به دار الشفاى حضرت، هشت ماه آن جا معالجه مىکنند، همین قدر مىشود که رفع جراحت و فساد مىشود، ولى از هر دو پا چلاق کههیچ قادر بر حرکت نبوده، چون پىها سوخته بوده مىگوید: بعد از هشت ماه یک شب خیلى حالم منقلب شد، گریهی زیادى کردم از همان دارالشفا رو کردم به حضرت، عرض کردم: یابن رسول الله! آخر نه این است من اولاد شما هستم نباید به فریاد من برسى؟
در این اثنا از شدّت گریه خوابم برد، دیدم که یک سیدى تشریف آورده است بهمن مىگوید: میرزا آقا! حالت چه طور است؟
دستش را گرفتم گفتم: شما کى هستید؟ اهل سبزوارى خویش من هستى؟ کىهستى؟
فرمود: مىخواهى چه بکنى من که هستم؟ من آمدهام احوال تو را بپرسم.
عرض مىکند: نمىشود، باید بدانم شما کى هستید؟ تا به حال کسى نیامدهاست احوال مرا بپرسد، چون بیسواد است و خیلى آدم ساده است با حضرتخیلى گفتگو مىکند که حکماً باید بگویى کى هستی؟
حضرت مىفرماید: تو متوسّل به کى شدى؟
عرض مىکند: من به جدّم على بن موسى الرضا علیهما السلام متوسّل شدم.
مىفرماید: من همانم.
عرض مىکند: آخر مىبینى من از هر دو پا چلاق شدم؟
حضرت مىفرماید: ببینم پاى تو را، با یک دست شصت او را مىگیرد بلند مىکند با دست دیگر مىکشد از نشستن گاه تا دمِ پاشنهی پاى دیگر را به شرح أیضاً.
آقا سید میرزا آقا مىگوید: همین طور که حضرت دست را مبارک مى کشید در همان خواب حسّ کردم روحى به پاهایم آمد، بعد حضرت تشریف بردند و من بیدار شدم، دیدم شصتِ پاى من تکان مىخورد، تعجّب کردم، گفتم: ببینم پاى من حرکت مىکند؟ دیدم هر دو حرکت مىکند،
نصف شب گریهی شوق مرا گرفت مریضها ازخواب بیدار شدند، گفتند: سید مگر دیوانه شدهاى؟ نصف شب ما را نمىگذارى بخوابیم!
گفتم: حضرت مرا شفا عطا فرمود، صبح از تخت برخاستم آمدم از دار الشفاء بیرون و بعد توبه کردم که دیگر نوکرى نکنم،
حال [او] دست فروش است لباس راسته پوشیده و عمّامه بر سر گذاشته، این ترتیبى که خود آقا میرزا آقا براى حقیرتعریف و پاها را خود حقیر دیدم که جاى سوختگى باقی است، اگر کم و زیادى درکلمات باشد، الله أعلم. ولى در شفا دادنِ حضرت او را، شکی نیست. والسلام
معجزهی سوّم: حضرت ثامن الأئمّه على بن موسى الرضا ـ علیه آلاف التحیة والثناء ـ روحی وجسمی وأبی واُمّی وولدی له الفداه ـ در شهر شوّال المکرم یکهزار وسیصد و چهل و سه واقع شد ـ که اظهر من الشمس بود ـ که اهل شهر مشهد تماماً چه دیدند و چه بر آنها و چه بر علماى اعلام ثابت و محقّق شد از قرار ذیل است:
مقدّمه: در لیلهی جمعهی هفتم شهر شوّال المکرّم حاجى على نام تبریزى تختهکار، به اصطلاح چلوکبابىها که گوشت راستهی پشت مازو را از استخوان سوا مىکند و رگ وریشهی گوشت را مىگیرد براى کباب و ولد محمّد حسن تبریزى است و سالهاست در ارض اقدس در محلّهی پاچنار ساکن است [و در] مشهد مقدّس درخانهی حاجى محمّد برگ فروش اجاره نشین است.
دخترى دارد به سن شانزده هفده سالگى در هفت ماه و نیم قبل او را شوهر مىدهند به مشهدى على اکبر نجّار تبریزى، ده دوازده روز در خانهی شوهر سالم مىماند بعد مبتلا مىشود به مرضِ دانهای، چند روز مبتلا بوده اتفاقاً ترشى مىخورد فورى از کمر به پایین ویک دست فلج مىشود و به کلّى زمین گیر مىشود و اسم دختر ربابه خانم است.
هفت ماه به این مرضِ فلج مبتلا، که قادر بر حرکت نبوده، در این هفت ماه چندى میرزا حسین خانِ دکتر معالجه مىکند، بعد پیش حکیم دیگر مىبرند در ارک، روبروی باغ ملّى ـ که اسم او را نمىدانند ـ بعد مىبرند پیش حکیم آلمانى آن هم انجیسیون (2) مىکند.
به قول خود حاجى على: سوزن به دست ربابه خانم مىزند مرض شدیدتر وسختتر مىشود، به نحوى که دهان او بسته مىشود که قادر بر خوردنِ غذا نبوده، بعد مىبرند پیش دکتر شیخ حسن خان مدّتى هم او معالجه مى کند.
بعد مىبرند پیش یک دکتر ترک ـ که اسم او را هم نمىدانند ـ گویا این دکتر ترک لقمان الملک باشد، هیچ تفاوتى نمىکند، همین قدر مىشود که دهان باز مىشودکه مىتواند قدرى غذا بخورد.
حکما از معالجهی او عاجز و از بهبودى [وی] مأیوس مىشوند، ربابه خانم خیلى دلشکسته مىشود، روز پنج شنبه ششم شوّال ربابه خانم التماس مىکند که امشب شب جمعه است مرا ببرید در حرم مطهر.
چون خیلى اصرار و التماس مىکند دایى ربابه خانم و شوهر او و مادر او، او را به پشت گرفته بر مىدارند مىآورند، در درشکه مىگذارند تا دم بست بالا خیابان مىآورند بعد دایى او را کول مىکند ساعت دوازده شب گذشته وارد حرم مطهّرمىکند، پاى ضریح مطهّر مىگذارد زمین.
دایى دختر به دختر مىگوید: اگر امشب شفاى خود را نگیرى من تو را خواهم زد و خواهم کشت.
بارى پاى ضریح مطهّر مىگذارند دایى و شوهر او مىروند، مادرِ دختر، درحرم مىماند مىرود در مسجد زنانه ـ که در رواق پشت سر مبارک است ـ مىنشیند دختر گریه و زارى مىکند و متوسّل مىشود، ساعت شش از شب گذشته خواب مىرود، مىبیند در حرم است، ولى ضریح مطهّر نیست و یک کوچهی طولانیست یک نفر سید ـ که عمّامهی سبز برسر اوست ـ رو به ربابه خانم مىآید تا نزدیک ربابه به ربابه خانم می فرماید: که چرا بى وضو داخل حرم شدى؟ بلند شو برو دست نماز بگیر! بعد داخل حرم شو.
عرض مىکند: من قادر بر حرکت نیستم و دستى که بتوانم وضو بگیرم ندارم، باز دو مرتبه مىفرماید به تو مىگویم برو وضو بگیر! دختر باز همان عرضاوّل را مىکند، دفعهی سوّم مىفرماید: به تو مىگویم بلند شو برو در مسجد وضوبگیر بیا در حرم!
ربابه خانم در این حال بیدار مىشود مىبیند دست او حرکت مىکند وصحیح و سالم است، مىبیند از کمر به پایین هم، گویا خوب شده است، بلند مىشود مىبیند تمام مرض برطرف شده و سالم است هیچ عیبى ندارد، دختردیگر حرفی نمىزند مىرود پیش مادرش، مادرش به او می گوید: کی تو را آورد اینجا پیش من؟
ربابه خانم مىگوید: کسى مرا نیاورد، مىبینى حضرت مرا شفا عطا فرمود بهپاى خودم آمدم.
آن وقت مادر و دختر هر دو صیحه مىزنند و بیهوش مىشوند، زنها مىریزند آنها را مىمالند، گلاب مىزنند به هوش مىآورند و زنها رختهاى دختر راپاره پاره کرده براى تبرّک می برند.
خدّام حرم مطهّر در این حال مىفهمند، آن وقت دختر با مادرش از حرمبیرون آمده، دختر وضو گرفته و ثانیاً با مادرش بر مىگردند حرم مطهّر.
خدّام از مادرش نشانى خانه را مىگیرند با جمعى دیگر مىروند دربِ خانهحاجى محمّد برگ فروش که صاحب خانه است.
حاجى محمّد مىگوید: ساعت 6 گذشته نزدیک هفت دیدم درب خانه را مىزنند اهل خانه تمام خوابند، رفتم در را باز کردم، دیدم خدّام مطهّر با جمعىدیگرند، گفتم: چه فرمایش دارید؟ پرسیدند امشب کسى از منزل شما به حرم آمده بود؟
گفتم: یک دختر که هفت ماه است [که] فلج است با مادرش امشب بردند به حرماز براى شفا و من دست پاچه شدم خیال کردم شاید دختره در حرم مطهّر مرده باشد.
گفتم: مگر دختر مرده است؟
گفتند: خیر، حضرت شفا عطا فرموده است و ما براى تحقیق آمدیم.
این شرحى است که حاجى محمّد برگ فروش وپدر دختر و دایى دختر نقلمىکردند بدون کم و زیاد.
حقیر همان روزِ جمعه نزدیک ظُهر فهمیده و تحقیقات کامل نموده بعد از ثبوت نوشته شد و این مطلب در روزنامهی مهر منیرمشهد مقدّس در تاریخ شنبه بیست ودوّم شوّال المکرّم 43 مطابق با بیست و ششم اردیبهشت 304 در شمارهی 34 سال 4 روزنامه، در صفحهی 3 به اسم بهار کرامات ثبت است، رجوع شود.
شهادت دکتر لقمان الملک:
صورت شهادت نامهی دکتر لقمان الملک راجع به شفاى عیال مشهدى علىاکبرتبریزى.
در تاریخ هشتم شهر رجب المرجّب بنده با دکتر آقا مصطفى خان، عیال مشهدى على اکبر نجّار را که تقریباً شانزده سال دارد معاینه نمودیم در صورتى که نصف بدن او عرضاً با یک دست و صورت مفلوج و متشنّج بوده و یک هفته بود امکان یک قاشق آب خوردن را نداشت، بعد از چندین روز معالجه فقط موفّق به باز شدن دهان او شدیم که خودش مىتوانست غذا بخورد، ولى سایر اعضاى معلول به همان حال باقى و دو ماه بود کسان مریضهی مشارٌ الیها از بهبودى او مأیوس و متروک گذاشته بودند، بنده هم تقریباً مأیوس از معالجه بودم،
حال که شنیدم بعد از استشفا از دربار اقدس طبیب الهى و التجاء به خاک مطهّر بقعهی رضوى ـ ارواح العالمین له الفداه ـ کمتر از لحظهی بهبودى حاصل کرده است، حقیقتاً غیر از اعجاز چیزى به نظر نیامده و از قوّهی طبیعى بشریه طبقات رعیت خارجاست. والله متم نوره ولو کره الکافرون.
الأحقر دکتر عبدالله لقمان الملک.
معجزهی چهارم:
در شبِ دوشنبهی دهم شهر شوّال سنهی یکهزار و سیصد و چهل و سه ـ که سه شب بعد از معجزهی اوّل [رُخ داد] ـ حضرت حاجى غلامحسین ترشیزى دخترى دارد به سنّ یازده ساله الى دوازده ساله مسمّا به کوکب خانم، دست راست دختر فلجمىشود، در ترشیز هر چه معالجه مىکنند فایده نمىکند، دختر را میآورند به مشهد مقدّس که بلکه حکماى مشهد او را معالجه نمایند، چند روز پیش حکیممىبرد معالجه نمىشود.
شخصى از دوستانِ او به او مىگوید: دختر را ببر پیش حکیم آلمانى اگر معالجهپذیر باشد مىگوید، اگر هم معالجهپذیر نباشد، خواهد گفت معالجه نمىشود.
دختر را روز یکشنبه نهم مىبرد پیش حکیم آلمانى او را معاینه مىکند، سرِسوزن به دست او مىزند مىبیند دختر ابداً حس نمىکند و دست مثل این کهمرده، روح در دست نیست، به پدرِ دختر مىگوید: این دست معالجهپذیر نیست، ببرید پیش امام معتقدِ خودتان، او مگر شفا عطا فرما.
پدر دختر را بر مىدارد مىآورد و خیلى متزلزل و افسرده مىشود مغرب که مىشود او را مىبرد در حرم مطهّر در بالاى سر مبارک مىگذارد، به دخترمىگوید: امشب باید در حرم بمانى، بلکه حضرت شفا عطا فرماید، دختر را مىگذارد، خودش بر مىگردد به منزل ـ که در کوچهی گندم آباد است ـ دختر قدرىگریه و زارى مىنماید متوسّل مىشود به حضرت، فورى خواب غلبه مىکند بردختر هوشش مىبرد، مىبیند سیدى تشریف آورد به او مىفرماید: بلند شو! برو به منزل خودتان، عرض مىکند دست من فلج است آمدم برای شفا.
مىفرماید: دست تو عیبى ندارد، بلند شو برو!
دختر در این حال بیدار مىشود مىبیند با همان دست به ضریح مطهّرچسبیده دست را بلند مىکند مىبیند دست خوب شده ابداً عیبى ندارد، بلند مىشود یک ساعت از شب گذشته مىرود پیش پدرش.
پدرش مىگوید: به توگفتم در حرم مطهّر بمان بلکه حضرت شفا عطا فرماید.
می گوید: حضرت ـ بحمدالله تعالى ـ شفا عطا فرمود این دست من است، بعد اولیای آستانهی قدس مستظهر مىشوند و سلطان اسماعیل خان ـ که از طرف ادارهی قزّاقخانه متصدّى اُمور آستانهی قدس است ـ به او مىگوید: برو از حکیم آلمانى تصدیقى بگیر بیاور.
صبح، پدر دختر را مىبرد پیش حکیم آلمانى، حکیم ملاحظه مىکند،تصدیقى مىنویسد مىدهد و صورت تصدیق این است.
«صورت شهادت دکتر فرانگ آلمانى راجع به کوکب»
روز یکشنبه نهم شهر شوّال المکرّم دست راست کوکب دختر حاجى غلامحسین ترشیزى را معاینه نمودم از کتف الى پنجه، لمس و بىحس بود، این جانب راهنمایی و نصیحت نمودم که به حرم مشرّف شود با دعا و ثنا معالجه خواهد شد امروز صبح دوشنبه دهم شوّال همان دست را به کلّى سالم دیدم و حتم دارم کهاین معالجه از همان دعا و ثنایى است که در حرم مطهّر شده است خداوند مبارککند.
دهم شوّال یکهزار و سیصد و چهل و سه
دکتر فرانگ آلمانى
و این مطلب شهادت با امضاى فرنگى خودِ دکتر آلمانى در روزنامهی مهر منیر در شمارهی 34 سالِ 4 در 22 شوّال المکرّم مطابق 26 اردیبهشت ماه سال 1304درصفحهی 4 در ستون 1ثبت است، به آنجا رجوع شود. انشاء الله تعالی.
معجزهی پنجم: که در لیلهی جمعه چهاردهم شوّال واقع شده است در سنهی یکهزار و سیصد وچهل و سه در دو ساعت نیم از شبِ جمعهی مذکور 14 شوّال باشد از قرار ذیلاست: حاجى احمد تاجر قالى فروش تبریزى ولد کربلایى رحیم تبریزى در ارض اقدس در سراى محمّدیه حجرهی تجارت دارد و عیالى دارد خدیجه خانم بنت مشهدى یوسف اهل خامنه ـ که در بالاى تبریز است ـ مدّت ده سال خدیجه خانم مبتلا به مرض حملهی سخت بوده که روزى چندین مرتبه مبتلا میشده وغش مىکرده است، یازده روز الى دوازده روز قبل از لیلهی مذکوره از کمر به پایین فلج مىشود که به کلّی زمین گیر مىشود، مدّتى در ایام حمله، مشیر الأطبّاء معالجه مىکند علاج نمىشود، قبل از مشیر الاطباء و بعد از او اطبّاى دیگر هم معالجه مىکنند، فایده نمی کند، بعد مدیر الحکما معالجه مىکند علاج نمىشود، دعاى رمّال و جنگیر هم نمىتوانند علاج کنند، تا روز پنجشنبهی سیزدهم شهر شوّال المکرّم، حاجى احمد به عیالش مىگوید: حالا که حضرت این سه چهار شبه این چند نفر را شفا عطا فرموده شما هم امشب شبِ جمعه است برو در حرم مطهّر بمان تا صبح متوسّل شو به حضرت، شاید انشاء الله حضرت شما را هم شفا عطافرماید.
نزدیک غروب او را بغل مىکنند مىآورند مىگذارند در دُرُشکه، مىبرند تا دربِ بانک شاهى ـ که نزدیک مسجد گوهرشاد است ـ با والده و همشیرهی احمد آقاى دوافروش مىبرند در منزل یکى از دوستان خودشان ساعت دو از شب گذشته او را بغل مىکنند مىبرند در حرم مطهّر در پشت سرمبارک، او را نزدیک ضریح مطهّر مىگذارند زمینِ چسبیده به ضریح مطهّر، یک ردیف زنها نشسته بودند، این خدیجه خانم در ردیف دوّم واقع مىشود پارچهی پاکى ـ که مثل چهار قد بوده است ـ حاجى احمد از مکّه آورده بوده است او همراه برده است، یک سرِ او را مىدهد به زنى که چسبیده به ضریح مطهّر بوده به آن زن می گوید: که ببند به ضریح، او هم مىبندد و یک سرِ دیگر را به گردن خود مىبندد.
عرض مىکند: یا بن رسول الله! شما از دل من آگاهید و مىدانید من از براى چهآمدهام و من نمىتوانم بلند گریه نمایم و جزع نمایم که صداى مرا نامحرم بشنود، اگر شفا عطا مىفرمایید فبها، اگر شفا عطا نمىکنى من دیگر خانه نمىروم، رو به بیابان میگذارم، بعد از این عرض حال بیهوشی مثل خواب به او دست مىدهد مىبیند یک سیدى بالاى سر او ایستاده مىفرماید: بلند شو برو به خانه بچّههایت گریه مى کنند.
عرض کردم: مریض هستم، نمىتوانم حرکت کنم. دو مرتبه مىفرماید: بلندشو برو! دیگر شما ناخوشى ندارید، بچّههایت گریه مىکنند.
خدیجه خانم مىگوید: من تصوّر کردم این آقا از خدام آستانهی قدس است که عرض کردم صبر کنید دو نفر آدم داریم مىآیند مرا بغل مىکنند مىبرند، چونوالده و همشیرهی احمد آقاى دوا فروش او را مىگذارند و خودشان رفته بودند درمسجد زنانه ـ که در پشت سرِ مبارک در حرم مقدّس است ـ مىگوید: به این خیال گفتم: آنها مىآیند مرا بغل مىکنند، مىبرند، در این حال، ملتفت شدم که باید حضرت باشد، عرض کردم: شوهرِ من براى من بسیار خرج نموده و مىخواهم بروم مادر و خواهر و برادر خود را ببینم دیگر رو ندارم که به او اظهارى نمایم که خرج راهِ مرا به من بدهد، این عرض راکه کردم فرمود: بگیر.
من دستم را باز کردم چیزى انداخت در دستِ راست من فرمود: نصف آن را بده به متولّى، او به شما هزار تومان مىدهد، آن نصفِ دیگر را نگاه دار، نصف آن را در امر دنیا مصرف کن و نصف دیگر را در آخرت به درد تو مىخورد، در اینحال به هوش آمدم، دیدم در دستم چیزى هست ولى نمیدانم چیست محکم گرفتم، بلند شدم دیدم صحیح و سالم هستم، خواستم بروم دیدم در حرم مطهّر جمعیت زیاده است از شدّت جمعیت نمىتوانم بگذرم دو قدم حرکت کردم ازشدّتِ شوق صحیحه زده و بیهوش شده افتادم، زنها ملتفت شدند مىریزند چهارقد و آن پارچهاى که به ضریح مطهر به گردن خود بسته بوده است پارهپاره مىکنند مىبرند دست او را هم باز مىکنند، آن چیزى را که حضرت عطا فرموده بوده است او را از میانِ دست او بر مىدارند، در آن حال مىگوید:
به هوش آمدم دیدم زنها دست مرا مىبوسند و کف دست مرا مىبوسند، بعد خدام و غیره می بینند نزدیک است زنها او را هلاک کنند، مىآیند زنها را عقب مىنمایند او را مىبرند در همان مسجد که در حرم مطهّر است -یعنى در رواق راجع به زنهااست ـ بعد شخص حاجى ابراهیم معروف به آلو و قالى فروش است در پایین خیابان با چند خدّام حرم مطهر و چند نفر دیگر پاى با جوراب [و] پابرهنه مىروند دربِ خانهی حاجى احمد مدّت ورود به حرم مطهّر و شفا عطا فرمودن نیم ساعت الى سه ربع ساعت بیشتر طول نمىکشد.
حاجى احمد مىگوید: من او را در حرم گذاشتم مراجعت نمودم به خانه، گفتم: به پیره زن مستخدمه شام حاضر کرد، پسر بچّهاى دارم، آوردم سر شام، بنا کردبه گریه کردن و گفت: من شام نمىخورم والدهام را مىخواهم و یک دختر چهارساله و یک دختر نه ساله و یک بچّهی شیر خوار ،تمام بناى گریه و زارى سختگذاشتند مىگویند: ما شام نمىخوریم مادرمان را مىخواهیم.
این حال موافق بوده است به آن وقتى که حضرت فرمودهاند بلند شو برو! بچّههایت گریه مىکنند.
حاجى احمد مىگوید: من حالم از گریهی بچّهها منقلب، شام نخورده بلند شدم یک یک دخترها را خواباندم، ولى پسر بچّه آرام نمىگیرد، او را آوردم بغلگرفتم خواستم بخوابم دیدم به شدّت درب خانه را مىزنند به خیال این که عیال من طاقت نیاورده، او را آوردهاند، پیش خودم دل تنگ شدم، گفتم: عجب مالقلبى است مالِ قلب بر مىگردد به سوى صاحبش، رفتم درِ خانه را باز کردم، دیدم حاجى ابراهیم قالى فروش و خدّام و چند نفر دیگر پاى برهنه آمدند که بیایید حضرت عیال شما را شفا عطا فرموده باور نکردم، قسم خوردند، لباس پوشیده ساعت چهار رفتم مشرف شدم با حضرات در حرم مطهّر، دیدم صحیحاست، حضرت شفا عطا فرموده، او را برداشته آوردم خانه، آن چیزى که حضرت عطا فرموده است معلوم نشد که چه بوده است تا امروز پیدا نشده زنها بردهاند، تا بعد چه شود الله اعلم.
تصدیق مدیر الحکماء
صورت تصدیق مدیر الحکما به خطّ خودش:
در حاشیهی کتاب نوشته [است] مدّتى بنده معالجه ی این مریضه را نمودم، چند روز قبل ازخوب شدنش ـ که سخت مبتلا شده بود و دیگر نمىتوانست حرکت کند ـ بنده او راعیادت کردم در منزل خودش دیگه... بود که شب در حرم مطهّر متوسّل شده بودو حضرت ثامن الأئمّه او را شفا مرحمت فرموده بود، آمد در منزلِ بنده و او را درکمال سلامتى دیدم که آثار هیچ مرضى در او نبود.
حبیب الله مدیر الحکما
آن چه حقیر ابوالقاسم بن على طهرانى نوشتم غیر از این که خودم اطّلاع داشتم تحقیقات کامل از خود حضرات نموده و بدون کم و زیاد است نوشتم، التماس دعا دارم از خوانندگان. والسلام على من اتّبع الهدى. به تاریخ بیست وسوّم شهر شوّال المکرّم من شهور سنهی یکهزار و سیصد و چهل و سه هجرى آنچه حقیر الحاج احمد بروجردى بر حسب فرمودهی حضرت آیة الله طباطبائى بروجردى مدّظلّه از روى کتاب جناب آقای میرزا ابوالقاسم خان طال بقاؤه نوشتهام در تاریخ ذیل: (24) ربیع الثانی 1347 هجری.
……………………………………………….............................................................
1- محمد تقی خان پسیان که اجدادش از مهاجرین قفقاز بودند در سال 1268 شمسی در تبریز متولد شد. پس از طی تحصیلات مقدماتی و دوره مدرسه نظام وارد خدمت در ژاندارمری گردید. رکلنل محمد تقی خان پسیان مدتی در همدان ماًموریت داشت که با رضا خان ( شاه بعدی ایران ) آشنائی یافت و حتی انتشار داد که یک سیلی هم به گوش او زده است.
کلنل محمد تقی خان پسیان مدتی در آلمان و سویس و عراق به سر برده و به مطالعه در امور نظامی پرداخت و در مراجعت به ریاست ژاندارمری خراسان منصوب گردید.
در کودتای 1299، سید ضیاء دستور داد که قوام السلطنه والی خراسان را بازداشت کند که او را دستگیر کرده، تحت الحفظ به تهران فرستاد. همین امر موجب شد که قوام السلطنه کینه او را به دل بگیرد و بعداً وقتی نخست وزیر شد، استانداری برای خراسان تعیین کرد که کلنل زیر بار نرفت و علیه دولت مرکزی قیام کرد.
رکلنل محمد تقی خان پسیان می خواست در خراسان جمهوری اعلام کند و بعد آن را به سراسر ایران تعمیم دهد که در این کار توفیقی نیافت و در جنگ با قوای دولتی و عشایر در تپه های قوچان در سال 1300 به قتل رسید؛ و حتی گفته می شود که آخرین گلوله را خود به قلبش شلیک کرده است. اکراد قوچانی سر او را بریده و جنازه اش را به مشهد آورده و در آرامگاه نادر با تجلیل به خاک سپردند.
وقتی نظام السلطنه مافی حاکم خراسان شد جنازه کلنل محمد تقی خان پسیان را از آرامگاه نادر خارج ساخته به قبرستان عمومی بردند.آنهایی که با کلنل محمد تقی خان پسیان آشنایی داشته اند او را افسری رشید و وطن پرست می دانند و حتی عارف شاعر ملی درباره او اشعاری گفته و چنین یاد آور شده (کین عاقبت وطن پرستی است).
کلنل محمد تقی خان پسیان در سال 1300 در سن 33 سالگی زندگی را ترک گفت. فرزندی نداشت. ولی خانواده پسیان که اکثراً مشاغل نظامی داشته اند از خانواده های معروف ایران می باشند. رماژور محمود خان نوذری بقاء از همکاران کلنل محمد تقی خان پسیان بود که فرزندش سرلشگر نوذری بقاء در جمهوری اسلامی به زندان افتاد و با شهامت و شجاعت پای دیوار اعدام رفت.