معجزات امام علی بن موسی الرضا( علیه‏ آلاف التحیة والثناء )که به

معجزات امام علی بن موسی الرضا( علیه‏ آلاف التحیة والثناء )که به امر حضرت آیت الله العظمی بروجردی (قدس سره ) جمع آوری گردید.

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله ربّ العالمین و الصلاة و السلام على خیر خلقه محمّد وآله الطیبین ‏الطاهرین ولعنة الله على أعدائهم ومخالفیهم ومعاندیهم ومبغضیهم ومنکری ‏فضائلهم ومناقبهم أجمعین من الآن إلى قیام یوم الدین.

وبعد؛ مخفى نماند که در تاریخ شهر ربیع الثانی سنه­ی یکهزار و سیصد و چهل و هفت هجرى حضرت مستطاب شریعتمدار، ملاذ الأنام، مروّج الأحکام‏، حجّة الإسلام والمسلمین، محیى مراسم حضرت سید المرسلین آیة الله تعالى فی‏العالمین سیدنا و مولانا الأعظم زائراً للحرمین الشریفین آقاى الحاج آقا حسین ‏الطباطبائی البروجردی ـ متّع الله المسلمین بطول بقائه ـ تشرّف ثانی آن جناب به ‏ارض مقدّس مشهد مطهّر حضرت ثامن الأئمّة الهدى ـ روحی و أرواح العالمین له ‏الفداه ـ بود و چون در سفر اوّل حضرت امام رضا صلوات الله علیه معجزات و کرامات و توجّهاتى مخصوص در چند شب جمعه به مرضا فرموده بودند و آن جناب ‏دیده و شنیده و تحقیقاتى فرموده بودند و معلوم شده بود، و لیکن متأسّفانه آن ‏معجزات ضبط نشده بود.

لهذا در این سفر تحقیقاتى فرموده که شاید ازآقایان مقدّسین و اخیار کسى آن کرامات و معجزات را نوشته باشد، تا این که‏ معلوم و محقّق شد که جناب مستطاب عمدة الأخیار وزبدة الاتقیاءآقاى آقا میرزا ابوالقاسم خان زید توفیقه ـ که سالهاست در ارض مقدس مشرّف و غیر ازآن توجّهات به مرضا چند معجزه و کرامت دیگر ضبط و نوشته بودند و اراءی ‏حضور مبارک حضرت حجّة الإسلام ـ مدّ ظلهالعالى ـ داده و حضرت ایشان به حقیر امرفرمودند که از روى کتاب جناب ایشان استنساخ نمایم، لهذا این حقیرفقیر سراپا تقصیر، گرفتار به دام وسوسه­ی شیطانى، خادم العلم، أقلّ الحاج أحمد بروجردى ـ عفى الله عنه ـ گماشته­ی حضرت مستطاب آیة الله ـ دام ظلّه ـ این معجزات ‏وکرامات را از روى نوشته­ی جناب ایشان به رشته­ی تحریر در آورده، اُمید است ازقارئین، این حقیر را از دعاى خیر فراموش نفرمایند. انشاء الله.

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین

الحمد لله ربّ العالمین [کما] هو أهله ومستحقّه والصلاة والسلام على خیر خلقه ‏محمّد وآله الطاهرین المعصومین.

أمّا بعد، حقیر أبوالقاسم ابن على طهرانى در سنه­ی یکهزار و سیصد و سى و نه هجری از طهران حرکت نمودم به عزم عتبه بوسى و زیارت حضرت ثامن الأئمّه ـ علیه‏ آلاف التحیة والثناء ـ حال چهار سال است ـ که بحمدالله تعالى ـ توفیق رفیق گشته درارض اقدس و مشهد مقدّس مشغول عتبه ‏بوسى هستم، معجزاتى که از حضرت‏ مشاهده نموده‏ام و شنیده‏ام از خودِ طرف، این است که مى‏نگارم که مؤمنین‏ مطالعه نموده قلوبشان مسرور و منجلى شود، انشاء الله. و حقیر را به دعاى خیر یاد و شاد فرمایند انشاء الله تعالی.

معجزه­ی اوّل:

حقیر ابوالقاسم ابن على، رفیقى دارم که اسم ایشان میرزا زین العابدین خان‏ [و] اهل طهران است، آدم خیلى مقدّس و اهل عبادت و فعلاً حیات دارند، ایشان هفت‏ ماه، قبل از تشرّف حقیر به ارض اقدس مشرّف شده بودند ، در مراجعت به طهران ‏در ارضِ راه رفیق [وهم] سفرى براى ایشان پیدا مى‏شود، بعد از چند روزى معلوم ‏مى‏شود که این شخص بهایى است، مذاکرات زیادى با هم مى‏کنند و چون‏ بهایى‏ها منکر معجزه هستند به میرزا زین العابدین خان مى‏گوید که: شما قایل‏ هستید که امام شما حیات و مماتى براى او نیست و داراى معجزات است حال ‏که در بین راه سوار هستیم و می رویم، حضرت امام رضا علیه السلام یک قرص نان گرم‏ به شما بدهد و شما به من بدهید، تا من ببینم شما راست مى‏گویید.

میرزا زین العابدین خان مى‏گوید: حالم به نحوى منقلب شد که بى اختیار گفتم‏ الآن، دستم را به تندى بردم زیر عبا دیدم یک قرص نان داغِ داغ به دست من داده‏ شد، فوراً دادم به دست او، رنگ او متغیر شد، عوض این که متنبّه شود بدتر اسبابِ غرض او شد.

معجزه­ی دوم:

در سنه­ی هزار و سیصد و سى و نه(هجری) که حقیر در ارض اقدس بودم کُلُنل تقى خان(1) با دولت طرف شد و تمام ارض خراسان در تصرّف ایشان بود، قشون فرستاده بود به تربت مشغول جنگ بودند، سید میرزا آقا نامی ـ که فعلاً زنده است و در مشهد مقدّس حالا مشغول دست فروش است و اهل سبزوار است - این سید میرزا آقا در اداره­ی ژاندارمرى توپچى بوده است.

کلنل محمّد تقى خان یک گارى فشنگ وباروت به توسّط شش نفر توپچى ـ که یکى همین سید میرزا آقا باشدـ مى‏فرستد به ‏تربت، در ارض راه سید میرزا آقا روى صندوق باروت نشسته بوده است.

یکى از توپچى‏ها سیگارمى‏کشد آتش سیگار مى‏رسد به صندوق باروت و فشنگ‏ ها یک مرتبه تمام آتش مى‏گیرد، سه نفر فوراً هلاک، دو نفر زخمدار مى‏شوند.

سید میرزا آقا مى‏گوید: یک مرتبه دیدم قوّه­ی باروت درب صندوق‏ باروت را با من حرکت داد، ده دوازه زرع به خطّ مستقیم برد بالا دو مرتبه ‏راست افتادم در همان صندوقِ باروت، دو پاى ایشان از دمِ نشیمن تا دمِ پاشنه­ی پا، گوشت پوست رگ‏ها مى‏سوزد.

این سه نفر زخمى را مى‏آورند به مشهد در مریضخانه­ی قشونى و مشغول معالجه‏ مى‏شوند، بیست روز، یا یک ماه در آن مریضخانه بودند، تا کلنل تقى خان کشته وحسین آقا امیر مشرف با قزّاق وارد مشهد [می­شود] و این سه نفر زخمى را از مریض خانه‏ بیرون مى‏کنند.

سید میرزا آقا را مى‏برند به دار الشفاى حضرت، هشت ماه آن جا معالجه‏ مى‏کنند، همین قدر مى‏شود که رفع جراحت و فساد مى‏شود، ولى از هر دو پا چلاق که‏هیچ قادر بر حرکت نبوده، چون پى‏ها سوخته بوده مى‏گوید: بعد از هشت ماه‏ یک شب خیلى حالم منقلب شد، گریه­­ی زیادى کردم از همان دارالشفا رو کردم به ‏حضرت، عرض کردم: یابن رسول الله! آخر نه این است من اولاد شما هستم‏ نباید به فریاد من برسى؟

در این اثنا از شدّت گریه خوابم برد، دیدم که یک سیدى تشریف آورده است به‏من مى‏گوید: میرزا آقا! حالت چه طور است؟

دستش را گرفتم گفتم: شما کى هستید؟ اهل سبزوارى خویش من هستى؟ کى‏هستى؟

فرمود: مى‏خواهى چه بکنى من که هستم؟ من آمده‏ام احوال تو را بپرسم.

عرض مى‏کند: نمى‏شود، باید بدانم شما کى هستید؟ تا به حال کسى نیامده‏است احوال مرا بپرسد، چون بیسواد است و خیلى آدم ساده است با حضرت‏خیلى گفتگو مى‏کند که حکماً باید بگویى کى هستی؟

حضرت مى‏فرماید: تو متوسّل به کى شدى؟

عرض مى‏کند: من به جدّم على بن موسى الرضا علیهما السلام متوسّل شدم.

مى‏فرماید: من همانم.

عرض مى‏کند: آخر مى‏بینى من از هر دو پا چلاق شدم؟

حضرت مى‏فرماید: ببینم پاى تو را، با یک دست شصت او را مى‏گیرد بلند مى‏کند با دست دیگر مى‏کشد از نشستن گاه تا دمِ پاشنه­ی پاى دیگر را به شرح‏ أیضاً.

آقا سید میرزا آقا مى‏گوید: همین طور که حضرت دست را مبارک مى کشید در همان خواب حسّ کردم روحى به پاهایم آمد، بعد حضرت تشریف بردند و من بیدار شدم، دیدم شصتِ پاى من تکان مى‏خورد، تعجّب کردم، گفتم: ببینم‏ پاى من حرکت مى‏کند؟ دیدم هر دو حرکت مى‏کند،

نصف شب گریه­ی شوق مرا گرفت مریض‏ها ازخواب بیدار شدند، گفتند: سید مگر دیوانه شده‏اى؟ نصف شب ما را نمى‏گذارى ‏بخوابیم!

گفتم: حضرت مرا شفا عطا فرمود، صبح از تخت برخاستم آمدم از دار الشفاء بیرون و بعد توبه کردم که دیگر نوکرى نکنم،

حال [او] دست فروش است لباس‏ راسته پوشیده و عمّامه بر سر گذاشته، این ترتیبى که خود آقا میرزا آقا براى حقیرتعریف و پاها را خود حقیر دیدم که جاى سوختگى باقی است، اگر کم و زیادى درکلمات باشد، الله أعلم. ولى در شفا دادنِ حضرت او را، شکی نیست. والسلام

معجزه­ی سوّم: حضرت ثامن الأئمّه على بن موسى الرضا ـ علیه آلاف التحیة والثناء ـ روحی‏ وجسمی وأبی واُمّی وولدی له الفداه ـ در شهر شوّال المکرم یکهزار وسیصد و چهل و سه واقع شد ـ که اظهر من الشمس بود ـ که اهل شهر مشهد تماماً چه دیدند و چه بر آن‏ها و چه بر علماى اعلام ثابت و محقّق شد از قرار ذیل است:

مقدّمه: در لیله­ی جمعه­ی هفتم شهر شوّال المکرّم حاجى على نام تبریزى تخته‏کار، به اصطلاح چلوکبابى‏ها که گوشت راسته­ی پشت مازو را از استخوان سوا مى‏کند و رگ وریشه­ی گوشت را مى‏گیرد براى کباب و ولد محمّد حسن تبریزى است ‏و سالهاست در ارض اقدس در محلّه­ی پاچنار ساکن است [و در] مشهد مقدّس درخانه­ی حاجى محمّد برگ فروش اجاره نشین است.

دخترى دارد به سن شانزده ‏هفده سالگى در هفت ماه و نیم قبل او را شوهر مى‏دهند به مشهدى على اکبر نجّار تبریزى، ده دوازده روز در خانه­ی شوهر سالم مى‏ماند بعد مبتلا مى‏شود به ‏مرضِ دانه­ای، چند روز مبتلا بوده اتفاقاً ترشى مى‏خورد فورى از کمر به پایین ویک دست فلج مى‏شود و به کلّى زمین گیر مى‏شود و اسم دختر ربابه خانم است.

‏هفت ماه به این مرضِ فلج مبتلا، که قادر بر حرکت نبوده، در این هفت ماه چندى ‏میرزا حسین خانِ دکتر معالجه مى‏کند، بعد پیش حکیم دیگر مى‏برند در ارک، روبروی باغ ملّى ـ که اسم او را نمى‏دانند ـ بعد مى‏برند پیش حکیم آلمانى آن هم‏ انجیسیون (2) مى‏کند.

به قول خود حاجى على: سوزن به دست ربابه خانم مى‏زند مرض شدیدتر وسخت‏تر مى‏شود، به نحوى که دهان او بسته مى‏شود که قادر بر خوردنِ غذا نبوده، بعد مى‏برند پیش دکتر شیخ حسن خان مدّتى هم او معالجه مى‏ کند.

بعد مى‏برند پیش یک دکتر ترک ـ که اسم او را هم نمى‏دانند ـ گویا این دکتر ترک ‏لقمان الملک باشد، هیچ تفاوتى نمى‏کند، همین قدر مى‏شود که دهان باز مى‏شودکه مى‏تواند قدرى غذا بخورد.

حکما از معالجه­ی او عاجز و از بهبودى [وی] مأیوس مى‏شوند، ربابه خانم خیلى دل‏شکسته مى‏شود، روز پنج شنبه ششم شوّال ربابه خانم التماس مى‏کند که‏ امشب شب جمعه است مرا ببرید در حرم مطهر.

چون خیلى اصرار و التماس مى‏کند دایى ربابه خانم و شوهر او و مادر او، او را به ‏پشت گرفته بر مى‏دارند مى‏آورند، در درشکه مى‏گذارند تا دم بست بالا خیابان‏ مى‏آورند بعد دایى او را کول مى‏کند ساعت دوازده شب گذشته وارد حرم مطهّرمى‏کند، پاى ضریح مطهّر مى‏گذارد زمین.

دایى دختر به دختر مى‏گوید: اگر امشب شفاى خود را نگیرى من تو را خواهم زد و خواهم کشت.

بارى پاى ضریح مطهّر مى‏گذارند دایى و شوهر او مى‏روند، مادرِ دختر، درحرم مى‏ماند مى‏رود در مسجد زنانه ـ که در رواق پشت سر مبارک است ـ مى‏نشیند دختر گریه و زارى مى‏کند و متوسّل مى‏شود، ساعت شش از شب گذشته خواب‏ مى‏رود، مى‏بیند در حرم است، ولى ضریح مطهّر نیست‏ و یک کوچه­ی طولانی­ست یک نفر سید ـ که عمّامه­ی سبز برسر اوست ـ رو به ربابه خانم مى‏آید تا نزدیک‏ ربابه به ربابه خانم می فرماید: که چرا بى وضو داخل حرم شدى؟ بلند شو برو دست نماز بگیر! بعد داخل حرم شو.

عرض مى‏کند: من قادر بر حرکت نیستم و دستى که بتوانم وضو بگیرم ندارم، باز دو مرتبه مى‏فرماید به تو مى‏گویم برو وضو بگیر! دختر باز همان عرض‏اوّل را مى‏کند، دفعه­ی سوّم مى‏فرماید: به تو مى‏گویم بلند شو برو در مسجد وضوبگیر بیا در حرم!

ربابه خانم در این حال بیدار مى‏شود مى‏بیند دست او حرکت مى‏کند وصحیح و سالم است، مى‏بیند از کمر به پایین هم، گویا خوب شده است، بلند مى‏شود مى‏بیند تمام مرض برطرف شده و سالم است هیچ عیبى ندارد، دختردیگر حرفی نمى‏زند مى‏رود پیش مادرش، مادرش به او می گوید: کی تو را آورد اینجا پیش من؟

ربابه خانم مى‏گوید: کسى مرا نیاورد، مى‏بینى حضرت مرا شفا عطا فرمود به‏پاى خودم آمدم.

آن وقت مادر و دختر هر دو صیحه مى‏زنند و بیهوش مى‏شوند، زنها مى‏ریزند آن‏ها را مى‏مالند، گلاب مى‏زنند به هوش مى‏آورند و زنها رخت‏هاى دختر راپاره پاره کرده براى تبرّک می برند.

خدّام حرم مطهّر در این حال مى‏فهمند، آن وقت دختر با مادرش از حرم‏بیرون آمده، دختر وضو گرفته و ثانیاً با مادرش بر مى‏گردند حرم مطهّر.

خدّام از مادرش نشانى خانه را مى‏گیرند با جمعى دیگر مى‏روند دربِ خانه‏حاجى محمّد برگ فروش که صاحب خانه است.

حاجى محمّد مى‏گوید: ساعت 6 گذشته نزدیک هفت دیدم درب خانه را مى‏زنند اهل خانه تمام خوابند، رفتم در را باز کردم، دیدم خدّام مطهّر با جمعى‏دیگرند، گفتم: چه فرمایش دارید؟ پرسیدند امشب کسى از منزل شما به حرم ‏آمده بود؟

گفتم: یک دختر که هفت ماه است [که] فلج است با مادرش امشب بردند به حرم‏از براى شفا و من دست پاچه شدم خیال کردم شاید دختره در حرم مطهّر مرده ‏باشد.

گفتم: مگر دختر مرده است؟

گفتند: خیر، حضرت شفا عطا فرموده است و ما براى تحقیق آمدیم.

این شرحى است که حاجى محمّد برگ فروش وپدر دختر و دایى دختر نقل‏مى‏کردند بدون کم و زیاد.

حقیر همان روزِ جمعه نزدیک ظُهر فهمیده و تحقیقات کامل نموده بعد از ثبوت‏ نوشته شد و این مطلب در روزنامه­ی مهر منیرمشهد مقدّس در تاریخ شنبه بیست ودوّم شوّال المکرّم 43 مطابق با بیست و ششم اردیبهشت 304 در شماره­ی 34 سال 4 روزنامه، در صفحه­ی 3 به اسم بهار کرامات ثبت است، رجوع شود.

شهادت دکتر لقمان الملک:

صورت شهادت نامه­ی دکتر لقمان الملک راجع به شفاى عیال مشهدى على‏اکبرتبریزى.

در تاریخ هشتم شهر رجب المرجّب بنده با دکتر آقا مصطفى خان، عیال ‏مشهدى على اکبر نجّار را که تقریباً شانزده سال دارد معاینه نمودیم در صورتى که‏ نصف بدن او عرضاً با یک دست و صورت مفلوج و متشنّج بوده و یک هفته بود امکان یک قاشق آب خوردن را نداشت، بعد از چندین روز معالجه فقط موفّق به ‏باز شدن دهان او شدیم که خودش مى‏توانست غذا بخورد، ولى سایر اعضاى ‏معلول به همان حال باقى و دو ماه بود کسان مریضه­ی مشارٌ الیها از بهبودى او مأیوس و متروک گذاشته بودند، بنده هم تقریباً مأیوس از معالجه بودم،

حال که ‏شنیدم بعد از استشفا از دربار اقدس طبیب الهى و التجاء به خاک مطهّر بقعه­ی ‏رضوى ـ ارواح العالمین له الفداه ـ کمتر از لحظه­ی بهبودى حاصل کرده است، حقیقتاً غیر از اعجاز چیزى به نظر نیامده و از قوّه­ی طبیعى بشریه طبقات رعیت خارج‏است. والله متم نوره ولو کره الکافرون.

الأحقر دکتر عبدالله لقمان الملک.

معجزه­ی چهارم:

در شبِ دوشنبه­ی دهم شهر شوّال سنه­ی یکهزار و سیصد و چهل و سه ـ که سه شب‏ بعد از معجزه­ی اوّل [رُخ داد] ـ حضرت حاجى غلامحسین ترشیزى دخترى دارد به سنّ ‏یازده ساله الى دوازده ساله مسمّا به کوکب خانم، دست راست دختر فلج‏مى‏شود، در ترشیز هر چه معالجه مى‏کنند فایده نمى‏کند، دختر‏ را می­آورند به ‏مشهد مقدّس که بلکه حکماى مشهد او را معالجه نمایند، چند روز پیش حکیم‏مى‏برد معالجه نمى‏شود.

شخصى از دوستانِ او به او مى‏گوید: دختر را ببر پیش حکیم آلمانى اگر معالجه‏پذیر باشد مى‏گوید، اگر هم معالجه‏پذیر نباشد، خواهد گفت معالجه ‏نمىشود.

دختر را روز یکشنبه نهم مى‏برد پیش حکیم آلمانى او را معاینه مى‏کند، سرِسوزن به دست او مى‏زند مى‏بیند دختر ابداً حس نمى‏کند و دست مثل این که‏مرده، روح در دست نیست، به پدرِ دختر مى‏گوید: این دست معالجه‏پذیر نیست، ببرید پیش امام معتقدِ خودتان، او مگر شفا عطا فرما.

پدر دختر را بر مى‏دارد مى‏آورد و خیلى متزلزل و افسرده مى‏شود مغرب که ‏مى‏شود او را مى‏برد در حرم مطهّر در بالاى سر مبارک مى‏گذارد، به دخترمى‏گوید: امشب باید در حرم بمانى، بلکه حضرت شفا عطا فرماید، دختر را مى‏گذارد، خودش بر مى‏گردد به منزل ـ که در کوچه­ی گندم آباد است ـ دختر قدرى‏گریه و زارى مى‏نماید متوسّل مى‏شود به حضرت، فورى خواب غلبه مى‏کند بردختر هوشش مى‏برد، مى‏بیند سیدى تشریف آورد به او مى‏فرماید: بلند شو! برو به منزل خودتان، عرض مى‏کند دست من فلج است آمدم برای شفا.

مى‏فرماید: دست تو عیبى ندارد، بلند شو برو!

دختر در این حال بیدار مى‏شود مى‏بیند با همان دست به ضریح مطهّرچسبیده دست را بلند مى‏کند مى‏بیند دست خوب شده ابداً عیبى ندارد، بلند مى‏شود یک ساعت از شب گذشته مى‏رود پیش پدرش.

پدرش مى‏گوید: به توگفتم در حرم مطهّر بمان بلکه حضرت شفا عطا فرماید.

می گوید: حضرت ـ بحمدالله تعالى ـ شفا عطا فرمود این دست من است، بعد اولیای آستانه­­ی قدس مستظهر مى‏شوند و سلطان اسماعیل خان ـ که از طرف اداره­­ی قزّاقخانه متصدّى اُمور آستانه­ی ‏قدس است ـ به او مى‏گوید: برو از حکیم آلمانى تصدیقى بگیر بیاور.

صبح، پدر دختر را مى‏برد پیش حکیم آلمانى، حکیم ملاحظه مى‏کند،تصدیقى مى‏نویسد مى‏دهد و صورت تصدیق این است.

«صورت شهادت دکتر فرانگ آلمانى راجع به کوکب»

روز یکشنبه نهم شهر شوّال المکرّم دست راست کوکب دختر حاجى غلامحسین‏ ترشیزى را معاینه نمودم از کتف الى پنجه، لمس و بى‏حس بود، این جانب راهنمایی و نصیحت نمودم که به حرم مشرّف شود با دعا و ثنا معالجه خواهد شد امروز صبح دوشنبه دهم شوّال همان دست را به کلّى سالم دیدم و حتم دارم که‏این معالجه از همان دعا و ثنایى است که در حرم مطهّر شده است خداوند مبارک‏کند.

دهم شوّال یکهزار و سیصد و چهل و سه

دکتر فرانگ آلمانى

و این مطلب شهادت با امضاى فرنگى خودِ دکتر آلمانى در روزنامه­ی مهر منیر در شماره­ی 34 سالِ 4 در 22 شوّال المکرّم مطابق 26 اردیبهشت ماه سال 1304درصفحه­ی 4 در ستون 1ثبت است، به آنجا رجوع شود. انشاء الله تعالی.

معجزه­ی پنجم: که در لیله­ی جمعه چهاردهم شوّال واقع شده است در سنه­ی یکهزار و سیصد وچهل و سه در دو ساعت نیم از شبِ جمعه­ی مذکور 14 شوّال باشد از قرار ذیل‏است: حاجى احمد تاجر قالى فروش تبریزى ولد کربلایى رحیم تبریزى در ارض‏ اقدس در سراى محمّدیه حجره­ی تجارت دارد و عیالى دارد خدیجه خانم بنت‏ مشهدى یوسف اهل خامنه ـ‏ که در بالاى تبریز است ـ مدّت ده سال خدیجه ‏خانم مبتلا به مرض حمله­ی سخت بوده که روزى چندین مرتبه مبتلا می­شده وغش مى‏کرده است، یازده روز الى دوازده روز قبل از لیله­ی مذکوره از کمر به پایین ‏فلج مى‏شود که به کلّی زمین گیر مى‏شود، مدّتى در ایام حمله، مشیر الأطبّاء معالجه‏ مى‏کند علاج نمى‏شود، قبل از مشیر الاطباء و بعد از او اطبّاى دیگر هم معالجه‏ مى‏کنند، فایده نمی کند، بعد مدیر الحکما معالجه مى‏کند علاج نمى‏شود، دعاى‏ رمّال و جن‏گیر هم نمى‏توانند علاج کنند، تا روز پنجشنبه­ی سیزدهم شهر شوّال‏ المکرّم، حاجى احمد به عیالش مى‏گوید: حالا که حضرت این سه چهار شبه این‏ چند نفر را شفا عطا فرموده شما هم امشب شبِ جمعه است برو در حرم مطهّر بمان تا صبح متوسّل شو به حضرت، شاید انشاء الله حضرت شما را هم شفا عطافرماید.

نزدیک غروب او را بغل مى‏کنند مى‏آورند مى‏گذارند در دُرُشکه، مى‏برند تا دربِ بانک شاهى ـ که نزدیک مسجد گوهرشاد است ـ با والده و همشیره­ی احمد آقاى دوافروش مى‏برند در منزل یکى از دوستان خودشان ساعت دو از شب گذشته او را بغل مى‏کنند مى‏برند در حرم مطهّر در پشت سرمبارک، او را نزدیک ضریح مطهّر مى‏گذارند زمینِ چسبیده به ضریح مطهّر، یک‏ ردیف زنها نشسته بودند، این خدیجه خانم در ردیف دوّم واقع مى‏شود پارچه­ی ‏پاکى ـ که مثل چهار قد بوده است ـ حاجى احمد از مکّه آورده بوده است او همراه‏ برده است، یک سرِ او را مى‏دهد به زنى که چسبیده به ضریح مطهّر بوده‏ به آن زن می گوید: که ببند به ضریح، او هم مى‏بندد و یک سرِ دیگر را به گردن خود مى‏بندد.

عرض مى‏کند: یا بن رسول الله! شما از دل من آگاهید و مى‏دانید من از براى چه‏آمده‏ام و من نمى‏توانم بلند گریه نمایم و جزع نمایم که صداى مرا نامحرم بشنود، اگر شفا عطا مى‏فرمایید فبها، اگر شفا عطا نمى‏کنى من دیگر خانه نمى‏روم، رو به ‏بیابان می­گذارم، بعد از این عرض حال بیهوشی مثل خواب به او دست مى‏دهد مى‏بیند یک‏ سیدى بالاى سر او ایستاده مى‏فرماید: بلند شو برو به خانه بچّه‏هایت گریه‏ مى کنند.

عرض کردم: مریض هستم، نمى‏توانم حرکت کنم. دو مرتبه مى‏فرماید: بلندشو برو! دیگر شما ناخوشى ندارید، بچّه‏هایت گریه مى‏کنند.

خدیجه خانم مى‏گوید: من تصوّر کردم این آقا از خدام آستانه­ی قدس است‏ که عرض کردم صبر کنید دو نفر آدم داریم مى‏آیند مرا بغل مى‏کنند مى‏برند، چون‏والده و همشیره­ی احمد آقاى دوا فروش او را مى‏گذارند و خودشان رفته بودند درمسجد زنانه ـ که در پشت سرِ مبارک در حرم مقدّس است ـ مى‏گوید: به این خیال‏ گفتم: آن‏ها مى‏آیند مرا بغل مى‏کنند، مى‏برند، در این حال، ملتفت شدم که باید حضرت باشد، عرض کردم: شوهرِ من براى‏ من بسیار خرج نموده و مى‏خواهم بروم مادر و خواهر و برادر خود را ببینم‏ دیگر رو ندارم که به او اظهارى نمایم که خرج راهِ مرا به من بدهد، این عرض راکه کردم فرمود: بگیر.

من دستم را باز کردم چیزى انداخت در دستِ راست من فرمود: نصف آن را بده به متولّى، او به شما هزار تومان مى‏دهد، آن نصفِ دیگر را نگاه دار، نصف آن‏ را در امر دنیا مصرف کن و نصف دیگر را در آخرت به درد تو مى‏خورد، در این‏حال به هوش آمدم، دیدم در دستم چیزى هست ولى نمی‏دانم چیست محکم‏ گرفتم، بلند شدم دیدم صحیح و سالم هستم، خواستم بروم دیدم در حرم مطهّر جمعیت زیاده است از شدّت جمعیت نمى‏توانم بگذرم دو قدم حرکت کردم ازشدّتِ شوق صحیحه زده و بیهوش شده افتادم، زنها ملتفت شدند مى‏ریزند چهارقد و آن پارچه‏اى که به ضریح مطهر به گردن خود بسته بوده است پاره‏پاره مى‏کنند مى‏برند دست او را هم باز مى‏کنند، آن چیزى را که حضرت عطا فرموده بوده است او را از میانِ دست او بر مى‏دارند، در آن حال مى‏گوید:

به‏ هوش آمدم دیدم زن‏ها دست مرا مى‏بوسند و کف دست مرا مى‏بوسند، بعد خدام ‏و غیره می بینند نزدیک است زنها او را هلاک کنند، مى‏آیند زنها را عقب‏ مى‏نمایند او را مى‏برند در همان مسجد که در حرم مطهّر است -یعنى در رواق راجع به زنهااست ـ بعد شخص حاجى ابراهیم معروف به آلو و قالى فروش‏ است در پایین خیابان با چند خدّام حرم مطهر و چند نفر دیگر پاى با جوراب [و] پابرهنه مى‏روند دربِ خانه­ی حاجى احمد مدّت ورود به حرم مطهّر و شفا عطا فرمودن نیم ساعت الى سه ربع ساعت بیشتر طول نمى‏کشد.

حاجى احمد مى‏گوید: من او را در حرم گذاشتم مراجعت نمودم به خانه، گفتم: ‏به پیره زن مستخدمه شام حاضر کرد، پسر بچّه‏اى دارم، آوردم سر شام، بنا کردبه گریه کردن و گفت: من شام نمى‏خورم والده‏ام را مى‏خواهم و یک دختر چهارساله و یک دختر نه ساله و یک بچّه­ی شیر خوار ،تمام بناى گریه و زارى سخت‏گذاشتند مى‏گویند: ما شام نمى‏خوریم مادرمان را مى‏خواهیم.

این حال موافق بوده است به آن وقتى که حضرت فرموده‏اند بلند شو برو! بچّه‏هایت گریه مى‏کنند.

حاجى احمد مى‏گوید: من حالم از گریه­ی بچّه‏ها منقلب، شام نخورده بلند شدم یک یک دخترها را خواباندم، ولى پسر بچّه آرام نمى‏گیرد، او را آوردم بغل‏گرفتم خواستم بخوابم دیدم به شدّت درب خانه را مى‏زنند به خیال این که عیال‏ من طاقت نیاورده، او را آورده‏اند، پیش خودم دل تنگ شدم، گفتم: عجب مال‏قلبى است مالِ قلب بر مى‏گردد به سوى صاحبش، رفتم درِ خانه را باز کردم، دیدم حاجى ابراهیم قالى فروش و خدّام و چند نفر دیگر پاى برهنه آمدند که‏ بیایید حضرت عیال شما را شفا عطا فرموده باور نکردم، قسم خوردند، لباس ‏پوشیده ساعت چهار رفتم مشرف شدم با حضرات در حرم مطهّر، دیدم صحیح‏است، حضرت شفا عطا فرموده، او را برداشته آوردم خانه، آن چیزى که حضرت ‏عطا فرموده است معلوم نشد که چه بوده است تا امروز پیدا نشده زن‏ها برده‏اند، تا بعد چه شود الله اعلم.

تصدیق مدیر الحکماء

صورت تصدیق مدیر الحکما به خطّ خودش:

در حاشیه­ی کتاب نوشته [است] مدّتى بنده معالجه ی این مریضه را نمودم، چند روز قبل ازخوب شدنش ـ که سخت مبتلا شده بود و دیگر نمى‏توانست حرکت کند ـ بنده او راعیادت کردم در منزل خودش دیگه... بود که شب در حرم مطهّر متوسّل شده بودو حضرت ثامن الأئمّه او را شفا مرحمت فرموده بود، آمد در منزلِ بنده و او را درکمال سلامتى دیدم که آثار هیچ مرضى در او نبود.

حبیب الله مدیر الحکما

آن چه حقیر ابوالقاسم بن على طهرانى نوشتم غیر از این که خودم اطّلاع‏ داشتم تحقیقات کامل از خود حضرات نموده و بدون کم و زیاد است نوشتم، التماس دعا دارم از خوانندگان. والسلام على من اتّبع الهدى. به تاریخ بیست وسوّم شهر شوّال المکرّم من شهور سنه­ی یکهزار و سیصد و چهل و سه هجرى آنچه‏ حقیر الحاج احمد بروجردى بر حسب فرموده­ی حضرت آیة الله طباطبائى‏ بروجردى مدّظلّه از روى کتاب جناب آقای میرزا ابوالقاسم خان طال بقاؤه ‏نوشته‏ام در تاریخ ذیل: (24) ربیع الثانی 1347 هجری.

……………………………………………….............................................................

1- محمد تقی خان پسیان که اجدادش از مهاجرین قفقاز بودند در سال 1268 شمسی در تبریز متولد شد. پس از طی تحصیلات مقدماتی و دوره مدرسه نظام وارد خدمت در ژاندارمری گردید. رکلنل محمد تقی خان پسیان مدتی در همدان ماًموریت داشت که با رضا خان ( شاه بعدی ایران ) آشنائی یافت و حتی انتشار داد که یک سیلی هم به گوش او زده است.

کلنل محمد تقی خان پسیان مدتی در آلمان و سویس و عراق به سر برده و به مطالعه در امور نظامی پرداخت و در مراجعت به ریاست ژاندارمری خراسان منصوب گردید.

در کودتای 1299، سید ضیاء دستور داد که قوام السلطنه والی خراسان را بازداشت کند که او را دستگیر کرده، تحت الحفظ به تهران فرستاد. همین امر موجب شد که قوام السلطنه کینه او را به دل بگیرد و بعداً وقتی نخست وزیر شد، استانداری برای خراسان تعیین کرد که کلنل زیر بار نرفت و علیه دولت مرکزی قیام کرد.

رکلنل محمد تقی خان پسیان می خواست در خراسان جمهوری اعلام کند و بعد آن را به سراسر ایران تعمیم دهد که در این کار توفیقی نیافت و در جنگ با قوای دولتی و عشایر در تپه های قوچان در سال 1300 به قتل رسید؛ و حتی گفته می شود که آخرین گلوله را خود به قلبش شلیک کرده است. اکراد قوچانی سر او را بریده و جنازه اش را به مشهد آورده و در آرامگاه نادر با تجلیل به خاک سپردند.

وقتی نظام السلطنه مافی حاکم خراسان شد جنازه کلنل محمد تقی خان پسیان را از آرامگاه نادر خارج ساخته به قبرستان عمومی بردند.آنهایی که با کلنل محمد تقی خان پسیان آشنایی داشته اند او را افسری رشید و وطن پرست می دانند و حتی عارف شاعر ملی درباره او اشعاری گفته و چنین یاد آور شده (کین عاقبت وطن پرستی است).

کلنل محمد تقی خان پسیان در سال 1300 در سن 33 سالگی زندگی را ترک گفت. فرزندی نداشت. ولی خانواده پسیان که اکثراً مشاغل نظامی داشته اند از خانواده های معروف ایران می باشند. رماژور محمود خان نوذری بقاء از همکاران کلنل محمد تقی خان پسیان بود که فرزندش سرلشگر نوذری بقاء در جمهوری اسلامی به زندان افتاد و با شهامت و شجاعت پای دیوار اعدام رفت.